ِجاده
جيرجيرك ها سر به سر هم ميگذارندو سر و صدايشان سراسر دشت را در برگرفته،درختان صنوبر كنار جاده كه زيبا رقصيدنشان را در مسير باد به رخ همه ميكشند همبازي آنها ميشوند و مستانه قهقهه سرميدهند.تا چشم كار ميكند چشمانت سبز ميبيند تا به آبي آسمان برسي.كيمه ها كه چند سالي است مدرن شده اند و از چوبي به بلوكي ترفيع رتبه پيدا كرده اند ميزبان زنان شاليكار شده اند.در اين بين تلالو نور خورشيد كه مهرش را بي هيچ منتي به همه تقديم ميكند نميتواند مانع من براي ديدن اين مناظر زيبا شود.هر روز اين جاده را براي رسيدن به محل كارم از قائمشهر به ساري طي ميكنم.سعي مي كنم هميشه اينگونه ببينم تا روزم را خوب شروع كنم. امان از روزي كه از اول صب...
نویسنده :
مامان هانی
8:57
دعایم کن
بیماری ها تنهایم نمیگذارند.همه شان ریشه در مشکلات روحی دارند.میخواستم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد وقتی پزشک ارتوپدم هم مرا نصیحت میکرد که دنیا ارزش هیچ چیز را ندارد و از استرست کم کن و چه و چه.. هنوز هم آرامشم در بین فامیل مثال زدنیست!!بزرگترین نشانه اش هم داشتن پسری آرام چه کسی از درون من خبر دارد.با اندک تاملی میفهمم که چقدر درون و بیرونم در تضاد است و این چقدر آزار دهنده. میخواهم شاد باشم و این شادی را به همه انتقال دهم اما از درون تهی شده ام.میخواهم بی تفاوت باشم نسبت به همه بی تفاوتی ها اما مگر میشود که ندید و نشنید.... کسی میگفت باید نفر اول زندگی ،خودت باشی،مهمترین و ارزشمندترین!!تا بتوانی بهترین تصمیمات را بگ...
نویسنده :
مامان هانی
8:43
روزهای سخت من
آخرین باری را که به خودم فکر کردم یادم نیست........ آخرین باری که به تفریح مورد علاقه ام پرداختم را یادم نیست........ آخرین باری که روزم بدون دلشوره بود را یادم نیست....... آخرین باری که کامل خوابیدم را یادم نیست.......... آخرین باری که بدون عجله خود را در آینه آراستم یادم نیست........ آخرین باری که با لذت درس خواندم را یادم نیست....... آخرین باری که خودم بودم را یادم نیست.......... واقعا یادم نیست که بودم و الان چه شدم.نمیدانم سهم من از مادر شدن چه بود؟ بهشتی که زیر پایم است یا قیامتی که در دلم به راه افتاده؟ بعد از بیش از یک سال اولین بار است که اقرار به خستگی و کم توانی میکنم.شاید هنوز هم احساسی بدتر از گناه داشته با...
نویسنده :
مامان هانی
9:23
بدون عنوان
گردش
چون تابستون امسال تقريبا هوا خوب بود ما هم چند باري رفتيم پيك نيك.هاني مثل هميشه آقا بود و كاري به كار كسي نداشت ...
دوستاي مهربون
هاني دوستايي داره كه خيلي دوستش دارن صائن(پسرداييش) ريحانه دختر عموش ...
مروري بر خاطرات تا 2ماهگي
١٩ اردیبهشت عمو جواد از پشت تلفن تو گوشت اذان و اقامه گفت. صبح یه روز قشنگ خردادی وقتی باهات بازی میکردم برای اولین بار خندیدی. هفته هشتم تولدت بود،وقتی باهات حرف میزدم با دقت نگام میکردی و بعد برای اولین با صدای قشنگت به حرفام واکنش نشون دادی و دل مامانتو بردی. عاشق این هستی که با هات حرف بزنیم و تو هم با دقت گوش کنی انگار واقعا میفهمی چی میگیم. با نگاهت آدما رو دنبال میکنی . وقتی خوابت میاد دستاتو مشت میکنی . معمولا تا ظهر میخوابی (فقط برای بنزین زدن بیدار میشی).وقتی سر ظهر دیگه خوابت نمیاد و همش دست و پا میزنی با قربون صدقه رفتن های من چشمای خوشگلت رو باز میکنی و میخندی البته اکثرا تصویر بدون صدا.صداتم ا...
دعا
هاني عزيزم برايت ازطلاتختي...مسيري روبه خوشبختي... برايت عمرنوحي را...وقارهمچوكوهي را... برايت صبرايوبي...حياتي مملوازخوبي... برايت شادبودن را...فقط آزادبودن را... رفاقت را صداقت را محبت را دعا كردم. &n...