سلام ١٨/اردیبهشت/٩٠ یکی از بهترین تاریخ های زندگیمه عین تاریخ تولد خودم.ساعت ٢١:٤٠ تو بیمارستان نیمه شعبان خدا یه امانت ارزشمند بهم سپرد و من هم بهش قول دادم تا نهایت جونم ازش مراقبت کنم.خیلی خوشحال بودم که مادر یه کوچولوی سالم و زیبا شدم اما نمی دونستم چقدر دوستش دارم.نمی دونستم چقدر بهش وابسته شدم.نمی دونستم وقتی نبینمش دلم براش تنگ میشه یا نه.اما وقتی میدیدم برای خوردن غذا نمی تونم تنهاش بذارم یا وقتی یه پشه کوچولو رو پتوش نشست و من با چنان حرصی کشتمش که انگار یه دیو سراغ پسرم اومده بود یا وقتی شبها خواب بود و من بیدار و به چهره نازش نگاه میکردم و لذت میبردم فهمیدم که چقدر به این کوچولوی چند روزه وابسته شدم.اون...