آخرین بچه خانواده بودم.نازک نارنجی و یه خورده لوس.توی خونه هیچ مسئولیتی جز درس خوندن نداشتم.۲۰ سالم که بود ازدواج کردم و زندگی جدیدم رو تو یه شهر دیگه٬ دور از خانواده شروع کردم.خیلی برام سخت بود ولی باید عادت میکردم.از زندگیم و شوهرم خیلی راضی بودم ولی چیزی از خونه داری و آشپزی نمیدونستم.یه روز به طور جدی دست به کار شدم.من بودم و یه کتاب آشپزی.به قول برادرم دیر شروع کردم ولی خوب شروع کردم.بگذریم........... تو اون شرایط پذیرفتن وظایف مادری خیلی سخت بود و غیر قابل تصور.پس کلا قید بچه و بچه داری رو زدم. نمی دونستم این حس غریزی بالاخره سراغ من هم میاد و منو اسیر خودش میکنه.نمیدونستم چه راز قشنگی تو مادر شدن هست&nb...