بارون
بارون میاد جر جر پشت خونه هاجر
هاجر عروسی داره دمب خروسی داره
امروز که بارش شدید بارون و دیدم یاد بچگی هام افتادم.منتظر میشدم تا بعد از ناهار که مامانم بخوابه و یواشکی برم تو حیاط٬زیر بارون.نه نگران سرما خوردن بودم و نه کثیف شدن لباسام.وقتی حسابی خیس میشدم ٬ آروم میرفتم تو اطاق و کنار بخاری نفتی مینشستم ٬مامانم همون طور که دراز کشیده بود یه چششمش رو باز میکرد و با اخم نگام میکرد٬ولی من خوشحال از زیر بارون موندن.
وقتی مدرسه ای شدم روزای بارونی رو بدون چتر برمیگشتم خونه.مقنعه ام به سرم و گوشام می چسبید.گاهی اوقات تو کیفم آب میرفت و کتابام خیس می شد. اما باز هم لذت بخش بود.
یادش بخیر بچگی ها....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی